یک مطلبی دیروز خواندم از احساسات یک شخص آشنا، عجیب بود چند بار خواندم اول حوصله ام را سر برد و رد شدم ولی چند ساعت بعد به سختی گشتم تا پیداش کردم: خدا می گوید که من با صابرانم طاقتم لبریز می شود گاهی. در عین شیرینی صد برابر یک مصیبت دردناک است . به اختیار می توانم تمامش کنم اما صبر می کنم. عاقلان من را دیوانه می پندارند و من آن ها را مبتلای ناعلاج به درمان می خوانم. غرور و همه چیزم را داده ام که یک چیز خالص مقدس بدست آورم . اگر به بیراهه روم چه؟ همین یک چیز را هم از دست می دهم . گاهی کافر می شوم و گاهی لبریز از امید . یعنی باید لبریز از امید باشم. صبر کرده ام مدتی ولی حتما تاخیر حکمتی دارد . دستم را روی قلبم می گذارم و در حیرت می مانم که برای چه و برای که می تپد. لحظات و روز و ماهم به مانند لحظات و روز عالم نمی ماند و فرق می کند . دیر میگذرد ولی میگذرد اما جدیدا چیزهای زیادی از خدا می خواهم و ریا نباشد دستم رو به آسمان بی اختیار بالا می رود و با بغض شیرین التماس می کنم و سبک می شوم. اتفاقا حالم از این بهتر نمی شود اما امیدوارم ختم به خیر شود و نتیجه کارم را ببینم. فکر می کردم که در این مدت راز و نیازم بدی هایم را برده و آدمتر شده ام ولی دیروز در جریان و امور زندگیم ثابت شد که بخواطر یک چیز کوچک همچنان طمع کار و پر غرورم و بد تر اینکه چون تسلط و تمرکزم را از دست داده ام حق و حقوق دیگران را به راحتی آب خوردن ناخواسته ضایع می کنم و از خودم بدم آید اما امیدوارم که اینطوری نمی ماند از خدا می خواهم انشاالله زنده باشم و به چیزی که می خواهم برسم و غرق در خوبی ها شوم. اینها بزرگترین راز های زندگیم است از درد بلاتکلیفی و بی برنامگی راز افشا می کنم که چه شود؟ که خود را رسوا تر کنم؟ ای مخاطب غمگین نشو که تاکنون حالم بهتر از این نبوده ؛ دوستتان دارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها